سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

به دیوار شیشه ای کنار درب قطار مترو تکیه می زنی. رویت در جهت حرکت است. ایستگاه از کنارت ابتدا آرام و سپس به سرعت به عقب می رود.

این گونه می رود و تو را به جلو هُل می دهد!.

اصلاً نیروی هُل دادنش را حس نمی کنی.

ایستگاه، مسافرانی را نگاه داشته و مسافرانی به همراه تو انتخاب کرده تا با عقب نشینی خودش و آدم های درونش، تو و دیگران بتوانید با شتاب، جلو روید.

ناگهان در حین روشنایی درونت، به تاریکی نیمه مطلقی فرو می روی. می روی و می روی و می روی!

سرعت پیشرفتت که کم می شود، به تو گوشزد می کند: "به ایستگاه بعد خواهی رسید". و می رسی.

ایستگاه بعد سرعت پس رفتش را کم می کند تا جلوی سرعت پیشرفت تو را بگیرد. و می گیرد.

لحظاتی هم خود می ایستد و هم تو را نگه می دارد. ذهنت را برای توقف همیشگی و نشستن در خودش تحریک می کند. آخر خستگی تو را که تا کنون ایستاده بر روی دو پا، پیشرفت داشته ای، حس کرده.

حال این اراده به تو واگذار شده. تا در این مکث، اغوای نیمکت های آبی ایستگاه شوی و نقطه پایان را فراموش کنی، یا باور کنی که در ایستگاه پایان! به رفاهی به مراتب بهتر راهنمایی می شوی.

در همین زمانی که به حرف های من گوش می دادی!، خبرت دهم که به نیکی اغوایت کردمو تو را از وسوسه ی نیمکت های آبی ایستگاه، مصون داشتم.

اکنون تو بدون حس انتظاری سخت، تنها یک ایستگاه تا مقصد داری. آن هم ایستگاهی سرسبز است که درست در همین لحظه بدون اینکه حواست باشد، آن را نیز رد نمودی.

به مقصد خوش آمدی :)



[ سه شنبه 93/5/28 ] [ 4:28 عصر ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 67512