سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

وارد مسجد می شوم. ظهر جمعه بود. و خب کسی جز میهمانان خانواده عزادار، در مسجد حضور نداشتند.

بحث این بود که آیا نماز جماعت خواندن در ظهر جمعه اشکال دارد یا نه.

با دانش ناقص جمع، و با توجه به گذشتن نیم ساعت از وقت اذان، نماز جماعت بی اشکال تشخیص داده شد.

داشتم فکر می کردم چه چیز را اول باید می گفتم که یادم آمد.

بعد از نماز نوبت صرف ناهار بود. البته انگار اینجا این اشکال کمتر به چشم می خورد.

کدام اشکال؟

همین فرهنگ غلط مرد سالاری که در این مراسمات و هر مراسم دیگری، اولویت پذیرایی از جنس مرد است و خانم ها در درجه دوم اهمیت بودند.

آخر وقتی که غذایم تمام شده بود می شنیدم صدای خانمی را که می گفت:" آقا.... چند تا غذا بیار" . "آقا.... چند تا قاشق"....

معلوم بود باز هم همزمانی و عدالت رعایت نشده بود.

به قول شیخ سخنران، اگر مساوات را در نظر بگیریم، پذیرایی باید همزمان می بود.

اما اگر عدالت مد نظر باشد، اولویت با خانم هاست و نه آقایانی که توانایی بیشتری از نظر فیزیکی دارند.

بگذریم.

قبل ناهار بود و صدای آه و ناله و شیون زنی از پشت پرده به گوش می رسید. صدایش شبیه به صدای دختر بانوی متوفی بود. تعجب کرده بودم. فکر می کردم او در فرهنگی به سن نوجوانی رسیده که، این گونه ناله شیون سر ندهد. ناله شیونی که توجه هر کسی را جلب کرده بود.

بعد فهمیدم صدای ناله مادر متوفی است. مادری که کیلومترها راه را از استان روستاهای قزوین نا امیدانه آمده تا دخترش را بدرقه کند. در بین ناله هایش با زبان ترکی چیزهایی می گفت. با این که ترکی را نمی فهمم، اما مطمئن بودم حرف هایی از دوری دخترش می زند. شاید از خاطرات با دخترش و زحماتی که کشیده بود.

هنگام صرف ناهار ناله ها قطع شده بود. اما بعد از آن دوباره شروع شد. این که من این شیوه را نمی پسندم سلیقه خودم است. پس برای آن مادر واقعاً دلم سوخت.

بانوی متوفی نامش فاطمه بود.

اخلاق خصوصی اش را نمی دانم. اما خلق و خوی عمومی خوبی داشت و من از مرگش واقعاً متاثر بودم.

دخترش به خواهرم گفته بود، ما می دانستیم که دیگر به زنده ماندن مادرمان امیدی نیست. دکترها گفته بودند. و چون می دانستند، به ما اجازه دادند لحظات فراق  روحش، همراهی اش کنیم. می دیدم مادرم چه دردی از جانکندن می کشد. واقعاً لحظات سختی هم برای ما و به خصوص برای او بود و بعد هم روحش پر کشید.

روایتی دیگر را از زبان مادرم شنیدم که گفت: دخترش همان که کمی ذهنش همراهی اش نکرده، رو به خواهرت فاطمه کرده و گفته: من لحظات مرگ مادرم پیشش بودم، دیدم چطور جان داد. قدر مادرت را بدان.

حتماً تو هم متوجه شدی که مادرم چرا این را گفت. همان قضیه برادرم و ....

 

 

نمی دانم چرا همه به ازدواج من توجه می کنند. حالا این هیچ. وقت شناس هم نیستند. در آن جایی که آمده اند غمخوار خانواده متوفی شوند. در جایی که آمده اند حتی اگر غم ندارند تباکی کنند، رو به من با لبخند می گویند: کی می خواهی ازدواج کنی. چه مردهایشان و چه زنهایشان. از من که جواب نمی گیرند، ول نمی کنند و به مادرم می گویند. مادرم در جوابشان خوب گفت

گفت: خواهر جان، سه سال برایشان کار کرد و گفتند دیگر نمی خواهیمت. دعا کن کار خوب پیدا کند تا بعد...

 

نمی گویم خدا شفایشان بدهد. نه

اما می دانم از کم بودن حرف های گفتنی شان، این حرف باقی مانده را غنیمت گفتن می دانند.

 

در زمان حضورم آنجا، یک لحظه خود را جای فاطمه گذاشتم. جای او گذاشتم که مرا دفن کرده اند. و من را با قبری نمور و تاریک تنها گذاشتند. هنوز تا قیامت فاصله است و از وحشت آن در امانم، اما همین قبر نمور و تاریک، مرا بسیار می ترساند.

وای از ایمان کاذبم که آماده رفتن نشدم...

 

 

این را یادم رفت بگویم.

از مادرم شنیدم، هنگام دفن فاطمه، همسرش رفت تا او را در قبر بگذارد. که پدرش به او می گوید. تو دیگر به همسرت نا محرم شده ای

؟؟؟؟؟!!!!

همسر زودباور و کم سواد دینی هم، حرف پدر کم سوادترش را باور می کند و می گذارد برادرخانم هایش، کار تدفین جسد فاطمه را انجام دهند.

یک ذره تأمل در این حرف پدر، می توانست او را به این نتیجه برساند که، مگر نه اینکه بعد از ازدواج یک دختر، محرم ترین فرد به او همسرش است؟، پس اکنون هم او سزاوارتر از برادران همسرش برای دفن کفن فاطمه است.

اما افسوس که برخی زحمت این تفکر را به خود نمی دهند. افسوس.

یکی که این حرف پدرشوهر را می شنود خوب مثالی می زند، مثال حضرت علی را. و آن مرد به بن بست فکری رسیده در جواب می گوید، شاید کسی دیگر نبوده تا حضرت فاطمه را دفن کند!!!!



[ جمعه 93/8/30 ] [ 9:18 عصر ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 67506