بیستون | ||
ضربالمثلی است که انگار میگوید: از چاله در آمدی و افتادی به چاه؟ نمیدانم. اما حدودش همین است. خدایا خوب میدانی که نا امید نیستم. چون میدانم گناهی نابخشودنیست. خدایا نمیخواهم مانند یوسف ات بگویم: به زندان راضی هستم. با کمال پر رویی میگویم بهترینها را میخواهم. مگر خودت نگفتی که دنبال بهانه ای برای بخشیدن و فیض رساندی. مگر نمی گویی دوست داری بخوانندت تا عطا کنی؟ خدایا وقتی عقل ناقص من به بن بست میرسد هم باید امید راهی را داشته باشم که تو می دانی. حال که عقل من هنوز به بن بست نرسیده، پس امیدم دو صد چندان است. خدایا با این امید بسیارم، اما خوب میدانی که خودم را به خودت سپردم. میدانم سرنوشتم را تو معین می کنی. پس در نهایت امید می گویم شاید چاله ام! چاله ای در سر راه بندگان مخلصت نمی دانم جوابت به بندگان مخلصت این باشد. اما شاید این باشد که من چاله ای بر سر راهشان هستم تا خطر چاه را گوش زد کنم. --- تویی که از روزگار می نالی که چرا؟ می دانی اگر پایت در چاله ای گیر کرد، شاید پیچ خورد و دردی طاقت فرسا داشته باشد. شاید زمین خوری و دستانت هم خراش بردارد. شاید خدای ناکرده خطی هم بر صورتت بیفتد. اینجاست که چاله را بد می گویی. اما راه خلاصی بسیار است. می توانی کمک طلب کنی که صدایت را همه می شنوند. میتوانی آرام آرام به مأمنت برسی. چشمانت هنوز می توانند خوب راهنماییت کنند و اگر خوش شانس باشی، پاهایت هم کمابیش راهیت می کنند. اما اگر در چاه بیفتی، صدای از ته چاه را کسی شنوا نیست. در عمق چاه راه به جایی نمی بری چشمانت هم تنها کورسویی از سپیدی آسمان را شاهد خواهند بود. مگر کاروانی رد شود تا یوسف را در ته چاه دریابند. که در این روزگار کاروانان شاید خود رهزنند. پس بدان چاله با تمام بدی هایش خطر چاه را گوش زد می کند. چشمانت را بینا می کند. اطراف را خوب می شناساند و تو را محتاط تر می کند. خدایا پس اگر در انتهای راه گفتی برگرد. تسلیم می شوم. و به این فکر نمی کنم که چه بنده ی بدی بودم که مرا اجابت نکردی. به این فکر می کنم که وسیله مهمی هستم برای نجات بنده مخلصت از خطرات بزرگ. وسیله ای که البته درد رو رنج هم دارد و بنده مخلصت را آزرده می کند :( [ جمعه 92/9/15 ] [ 11:52 عصر ] [ فرهاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |