بیستون | ||
همین الان که می خواستم عنوان انتخاب کنم، مانده بودم این چه حسی است؟ حرف داشته باشی اما نمی دانی چطور بزنی! از کجا شروع کنی و کجا پایان دهی؟ از بن بست کلمه شروع کردم و افکاری که به عنوانی ختم نشد تا این که ده ثانیه طول کشید و این عنوان مورد پسند ذهنم قرار گرفت. کلماتی که منتظر هستند راوی بر نقص ذات جسمش فائق آید، روح مسلط شود و بتواند زبان آن ها را ادا کند. هنوز هم باید خیلی هایشان منتظر بمانند تا نوبت ادایشان شود. البته اگر تا آن زمان قضا نشده باشند. ببینم کدامشان را می توانم به موقع ادا کنم. با خوب هایشان باید شروع کنم یا بدانشان؟. اصلاً آیا در بدی و خوبی مطلق هستند یا نسبی؟ اصلاً این نسبت، نسبت به زمان بیانشان است یا نسبت به نوع نگاه بهشان؟ شاید تمام این ها با هم! اول اما بگویم، که برخی از حرف ها آن هایی نیستند که علاقه دارم به این که حتماً تو هم بدانی. آن ها فقط بیان می شوند چون نیاز صاحبشان است که بیرونشان بریزد و به اشتراک گذاردشان. سطحی که نگاه شود، انگار برای همه گفته شده و نامحرمی لحاظ نشده. اما این طور نیست، نامحرمان آن ها را مانند کلماتی می بینند که معنایی جز خودشان ندارند و تنها آن که محرم است می فهمد این ها کنار هم مبدل به چه مفهومی می شوند. اما باز هم به این نیت که محرمشان می فهمد بیان نمی شوند. باز هم می گویم صاحبشان نیاز داشته تا بیرونشان بریزد، حال محرمی باشد بخواندشان و بفهمدشان، یا نباشد و نامحرمان تنها معنای اجزا را درک کنند. نمی دانم از کجا شروع کنم؟ از خوشی ام که خود باعث نگرانی ام شده؟ از این که کدام درست است، کدام اصالت دارد؟ این که آیا بخوانم درست است یا نخوانم؟ اگر خواندن (دانش جستن) اصالت دارد که دارد، آیا محدود به آنچه معروف است هست؟ البته که نه. اما برای داشتن خیلی چیزهای خوب، باید عرف رعایت شود. همان طور که لباس شهرت اشکال دارد، می توان نتیجه گرفت نباید عرف را نادیده گرفت. پس می توان تنیجه گرفت،نباید سراغ کار دیگر حتی اگر منکر محسوب نشود رفت. می گویند خواب را نباید برای هر کس گفت اینجا هم که همه نامحرمان می شنود و ممکن است تعبیر به بد کنند خوابت را، پس اشکالش بیشتر است. اما خوابم که انشالله از نوع صادق است، آن قدر معنایش خوب بود که کسی رضایت به تعبیر بد نمی دهد. خواب دیدم اسبی قهوه ای رنگ، شبیه بیشتر اسبانی که دیده ایم، در مکانی است و من قصد سوار شدن بر آن را دارم. اسب خب قد و بالای بلندی دارد و بدون کمک سخت می شود سوارش شد. در خواب آن اسب این را فهمید و دقیقاً مانند یک شتر که می نشیند و سوارش می شوند، نشست و من سوارش شدم. اسبی کاملاً مطیع بود و رام و بدون این که احساس عدم کنترل کنم همه جا با آن چرخیدم. البته یکی دو بار به موانعی برخورد کردم. اما در کل بسیار عالی راندم. نه آن چنان چهار نعل و نه آن چنان آرام آرام. حدش را که بگیری به سمت آرام میل می کرد. و در نهایت که قصد پیاده شدن نمودم، باز هم دقیقاً مانند یک شتر روی زمین نشست و من به راحتی پیاده شدم. و نوازشش کردم و از سواری که به من داده بود تشکر کردم. نمی دانم تعبیرش چه می شود؟ ثروت؟ هوای نفس مطیع؟ یا...؟ نمی دانم ... باز هم انگار کلماتم باید قضا شوند... ---------- آنقدر زندگی این دوران زمین پیچیده شده که دیگر چیزی نمانده، مَثَل مثل روز روشن هست کارکردی نداشته باشد. آن ایام کودکی که می گفتند در آخرین سال ها و ماه ها و روزهای قدرت باطلان، آنقدر شرایط سخت می شود که، نگه داشتن دینت مانند نگه داشتن آتش بر کف دست است؛ آن روزها فکر می کردم مصداقش، تمام همین حرف های بزرگترهاست که می گویند بی بند و باری و فساد و... . اما اکنون می بینم... یعنی اکنون فکر می کنم که چیزی فراتر از این ها هم هست. چیزی بسیار کلی تر از این ها. چیزی مثل تشخیص حق و باطل. چیزی که اولین امام از انوار دوازده گانه، مردم را از آن ترسانده بود. باور کنید اغراق نباشد از نگرانی حرف های بزرگترها عبور کرده ام. اکنون به مسیری پر خطر تر گام گذاشته ام. در مسیر قبلی، خوب و بد کاملاً برایم آشنا بود و کاملاً مرزها نمایان. اینجا اما مرز نمایانی نیست حتی بدتر از مرز سایه- نیم سایه- نور. دقت کرده باشی به سایه آفتاب لبه سایه را از نزدیک نمی توانی تشخیص دهی. چون آنجا حق و باطل مخلوط شده اند! می گویم بدتر از این شده یعنی به این صورت شده که انگار در میان سایه های باطل، نورافشانی حق می شود می و در میان نورافشانی حق، سایه های باطل جولان می دهند. این گونه است که حتی مرزی نامشخص تر از سایه - نیم سایه - نور، ایجاد شده. این گونه است که می ترسم پایم را در کجا می گذارم. نکند وقتی انتقادی می کنم باز هم دچار باطل شوم و وقتی حمایتی می کنم باز کمی از حق دور شوم؟ در هر صورت این را مطمئنم که به وضوح عوض شدن ها را می بینم. باورم این است آنکه عوض شده از حق دور شده. اما باز هم می ترسم نکند اشتباه کنم. ------ فکر کنم گفته بودم از گذشه ای که از دیدن آینده می ترسیدم و نگران بودم. مثل هر کس آرزو نداشتم خداوند آینده را نشانم دهد. خب در آن گذشته، من انسانی بودم که زود خسته می شدم. دقیقه ی نود بودم و نتایج ضعیفی داشتم. خب این داده ها را به ورودی ضعیف ترین سیستم پیش بینی هم دهی، آینده روشنی پاسخ نمی دهد. اما اما اکنون مدت هاست دیگر اینگونه نیستم و نمی ترسم. همین الان آرزو دارم که خداوند آینده را نشانم دهد. نمی گویم چون می دانم آینده دلبخواه من است آرزو می کنم. نه اما فکر می کنم در مسیر تلاش هستم و تا حدودی وجدانم از من راضی شده که تلاش می کنی. همین است که مایه ی آرامش حد اقلی من است. و آن آرامش حد اکثری هم جز با چیزی که از آینده می خواهم به دست نخواهد آمد. مهمترین جزئی که از کل آینده آرزو دارم تویی و این مهم هم اگر نباشد، باز آن آرامش حد اکثری نخواهد بود. به جرأت می گویم که آن حد اقل آرامش هم به دست نمی آورم. ----- خدایا کمک کن. هر روز که می گذرد بیشتر در شناخت حق و باطل شک می کنم. آنگونه که بیشتر، مجبورم که بی تفاوت از کنارشان بگذرم. ایمان دارم این ها تمام آزمایش است. آزمایش؟. اما چرا تحملش وجود ندارد؟. وجود ندارد؟ اگر تحملی نبود تا به اینجا ادامه نمیافت. پس تحمل وجود دارد و آزمایش حق. باید تحمل کرد تا پایان آن و دیدن نتایج عالی [ شنبه 93/6/15 ] [ 12:22 صبح ] [ فرهاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |