بیستون | ||
درست است که شرایطت را دقیق نمیدانم. اما با وجود تصور مبهم از شرایطت، خوب لمس میکنم که چه میکشی و خوب میدانم چه حالی داری. نمیدانم اگر نگران این هستی که گفتنهایت خطی بر جبینم بیفکند و ظاهرم نشان از سر درون دهد و به خاطر همین کمتر میگویی و در خود میریزی، میخواهم بدانی به آن مرحلهای رسیدهام که به نهایت مرحلهی علاقه رسیدهام. آنجایی که نفس و عقل نزدیک است یکی شوند. و جز صلاح معشوق نخواهند. میخواهم مطمئن باشی که من محرم تمام رازهایت هستم و میمانم. هم من و هم صورتم تماماً محرم اسرار خواهند بود دوست دارم از این پس دلشورهایت به دلم توهم نیاورد، بلکه آنقدر روحم را پاک خواهم کرد که هر لحظه و آنی اگر کوچکترین سختی را تحمل کردی، روحم مرا به یقین برساند از اوضاع مشوش تو. هیچ چیزی اکنون برایم ارزشمندتر از همراهی در غمت نیست. هیچ چیز. پس مطمئن باش از من و هر لحظه احساس کردی بار این غمها برایت سنگینی میکند، پشت من توان تحمل بخشی از آن و به جرأت بگویم تمام آن را دارد. ... در خواب هم با اینکه ترافیک گامهای ناآگاه زیاد بود و نگرانی من از له شدن گیاه، اما تا آخرین لحظات خوابم مطمئن بودم که تو را کسی له نکرد و من نگذاشتم با این که قدرت کمی داشتم. [ سه شنبه 92/9/12 ] [ 8:18 عصر ] [ فرهاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |