بیستون | ||
می دانم باز تکرار مکرارات این مدت است. خوب می دانم. اینکه بگویم چون عمیق تر فکر می کنم، پس امتحاناتم سخت تر می شود. امتحان سخت تر با غلط های بیشتر. آروزی فتح قله ها را در سر پروراندم. و با نماد قله های واقعی شروع کردم. یک قله از نمادها مانده بود. قله کلکچال از همان ابتدا فکر می کنم امتحانات و ابتلائاتم شروع شد. از همان آغاز حرکت. برایت می شمارم. و تو قضاوت کن کجایش اشتباه بود و کجایش دستاورد. زمان حرکت هیچ اتوبوسی نیافتم تا قسمتی از مسیر خانه تا مقصد را ارزان تر طی کنم. به ناچار سوار ماشین شخصی شدم. 1- آن هم وقتی که دیگر درآمدی ندارم و باید مراعات می کردم. 2- قسمتی از مسیر طی شد و من باز هم منتظر اتوبوس، اما باز هم یافت نشد. خیلی از زمان عقب افتادم 3- تصمیم گرفتم پیاده روم تا نزدیک 2 کیلومتری مقصد. این مسیر خودش چندین کیلومتر میشد. انگار کوه نوردی خود را خیلی زودتر شروع کرده باشم 4- اما دیگر سوار ماشین شدم تا خستگی ام زیاد نشود. هنوز شیب های تندتر در مسیر بود. پس باز هم به نداشتن درآمد توجه نکردم و دوباره با سواری تا مقصد رفتم. 5- به پارک که رسیدم، مسیر قبلی را نرفتم و مستقیم کوه را گرفتم و از راهی فرعی بالا می رفتم. این شد که هم خستگی تشدید شد و هم در راه دوبار به سگی که به ظاهر مانند کفتار می ماند برخورد کردم. 6- با خود تصمیم گرفته بودم دیگر از هیچ چیز جز خدا نترسم، اما وقتی از سگ ترسیدم، دیدم هنوز خیلی راه مانده تا آن مرحله. برخودم نهیب زدم و افسوس خوردم که چقدر هنوز ضعیف و النفس هستم و یک سگ مرا ترساند. آن هم سگی که خیلی نزدیکم نشد و تهدیدی نکرد. 7- بدون بدنی آماده به راه اصلی رسیدم که همه می رفتند و از اشتیاق فتح قله بدنی که نرمشی نکرده بود را فراموش کردم 8- شهدای گمنام تپه ی نور الشهدا را هم فراموش کردم . از استراحتگاهشان سود بردم و زیارتشان نکردم :| گذاشتم برای بازگشت. 9- پاهایم دردشان شروع شده بود اما نمی خواستم شکست بخورم و قله را از دست بدهم. برای همین رفتم و رفتم و رفتم 10- دیگر کمردرد هم اضافه شده بود که من تحمل کردم و بالاخره به قله رسیدم. و از درد عضلات بدنم کمی به خود می پیچیدم 11- حال فکر می کردم ارزشش را داشت؟ ارزشش را داشت که تا اینجا بیایم و این عذاب را به خود بدهم؟ 12- به خودم گفتم بله ارزشش را داشت. کاری را که آن روز نا تمام ماند تمام کردم. ارزشش را داشت چون دیدم بر یک مشکل غلبه کرده بودم و فهمیدم شدنی است که مشکلات مهم تر و واقعی تر را نیز پشت سر بگذارم 13- دیدم آن بالا نمی توانم خدایم را فریاد بزنم. نمی توانم تو را فریاد بزنم. دیگران از من استوارتر آمده بودند و شلوغ بود. کاش همین بود. بساط رقص هم برپا کرده ند روی قله. روی آن اوجی که آرزو داشتم تنهای تنها باشم تا بتوانم حرفم را به گوش آسمان برسانم 14- تصمیم گرفتم اول وقت نماز را از دست ندهم. اما شیطان ترس تشنگی را نشانم داد و من صبر نکردم. آمدم پایین و هنگام اذان را رد کردم. دیگر فضیلتش را از دست دادم. 15- تا رسیدم به مسیر آسان اما سنگلاخی نزدیک به پارک، دیگر نای رفتن نبود از درد پا. و به اندازه نزدیک به صعود، سقوطم طول کشید و نماز را در ساعتی خواندم که پرفضیلت نبود. شاید فضیلت هم نبود. 16- حرکت کردم به سمت خانه و باز هم در مسیر هم پیاده رفتم و هم با دو وسیله سواری شخصی و باز بی توجهی به بیکاری ام. 17- یکی دو ساعت به اذان بود و من توجه نکردم و خوابیدم. و اینچنین نماز اول وقت مغرب و عشا را نیز از کف دادم. حال خودت قضاوت کن، چه به دست آوردم و چه از دست دادم. نمی دانم شاید این قدر دقت داشتن در جز جز زندگی را زیاده روی بدانی. شاید هم برعکس و این مقدار را کم هم بشماری اما فکر می کنم باید دقتم این قدر باشد و از این بیشتر. و چون به این دقت رسیده ام کوچکترین غفلتی مرا از اهداف بزرگم که یکی از بزرگترینشان تو هستی، دور می کنم. دور می کند، چون دیگر در این راه دبستان و راهنمایی و دبیرستان را پشت سر گذاشتم. و دانشجو شدم. دیگر در دانشگاه به املاء درست کلمات نمره نمی دهند. دیگر در دانشگاه به جواب صحیح 2 ضرب در 2 نمره نمی دهند. دانشگاه جای مشتقهای سخت و انتگرال های سخت شده و باید هم به جواب درست آن ها برسم و هم در مسیر جواب، ضرب و تقسیمی را اشتباه نکنم. می دانم به زودی اگر رعایت کنم واحدهای سخت را قبول شده و آنگاه به تو خواهم رسید. اگر رعایت کنم و از تمامی امتحانات پیروز بیرون آیم. به خداوند هم اطمینان دارم که وقتی می گوید وارد این امتحان شو که دستت را می گیرم، واقعا می گیرد. و من نباید به خاطر سختی این امتحان، آن را به ترم های آخر بیاندازم گرچه تا کنون گذاشته ام. اما تو می توانی در عین اطمینانت به خدا، به این من دانشجوی او، اطمینان نکنی و اینچنین ریسک نکنی. تو می توانی ترس این را داشته باشی که نکند باز این بار هم واحدش را بیفتد. آن هم واحدی به این مهمی. واحد پایان نامه را. می دانم که تا کنون این گونه نگفتی و تا اینجا هم که آمدی پر از ریسک های خطرناک بوده. ریسک کردی و در این بین موفقیت چشمگیری از من ندیدی. تا این جا که آمدی به امید خدا آمدی و خداوند کمکت کرد که تحمل کنی. هم مسیر سخت خودت را و هم تنبلی من در مسیر خودم. --- اگر تو این دقت را باز هم کم می دانی که من بیشترش خواهم کرد آنقدر که نزدیک باشد کمترین حرکتم بی دلیل صورت نگیرد اما اگر زیاده روی می دانی، و می ترسی این دید، به زندگی مشترکت در آینده لطمه بزند. بترسی که این دقت زیاد، چیزی برای زندگی زیبا نمی گذارد و لذت زندگی را به عذاب تبدیل می کند؛ باید بگویم که نترس. مطمئن باش، من همان گونه که به این صعود و سقوط کوه نگاه کردم، و اولویت ها را دیدم، به زندگی هم همین گونه نگاه خواهم کرد. و آنجایی که سخت گرفتن به خودم مانع آسایش تو شود را حذف خواهم کرد. آنقدر به خود خواهم سخت گرفت که تو آسوده ترین زندگی را تجربه کنی. اما من هم مثل تو فقط دو نقطه را می بینم. نقطه ای که رویش ایستاده ام و نقطه ای که وعده خداست و سعادت. من دو نقطه می بینم چون چراغی که دارم، هنوز ضعیف است و چند متر بیشتر روشن نمی کند. (نقطه مقصد را که البته چراغ خدا روشن و پر نور کرده) تو دو نقطه می بینی، چون تو را مجبور کردم به مسیری که من می روم نگاه کنی. مسیری که فقط با چراغ من روشن شده و جلوترش هنوز مشخص نیست. کاش هر چه سریعتر، چراغی پر فروزتر به دست بگیرم که مثل یک باند فرودگاه کل مسیر تا مقصد سعادت را روشن نماید. می دانم روی زیاد می خواهد، پر رویی است. اما برایم دعا کن. اگر می کردی بیشتر دعا کن. اما فکر نکن این درخواستم از استیصال است و نباید به کسی که استیصال دارد دلگرم بود. این درخواستم برای این است که راه شاید در همین دعای در حق هم نهفته باشد. سرعت رسیدن هم در دعای بیتشر. ------- اکنون خود را با فرهاد مقایسه می کنم. تیشه ی او بیستون را کند و تیشه من باید زنگاری که بر تمامی مراتب وجودی ام نشسته را بزداید. بله این زنگار آنقدر سخت و سفت شده که جز با تیشه زدوده نمی شود. زنگاری که از بیرون و از دور بر همگان عیان است. بازتاب نوری که از خود دارد، بازتابی نگران کننده است. تنها با نزدیک شدن بیشتر ورای زنگار دیده می شود و دیده می شود که در پشت آن موجودیست پر اراده و با اطمینان. کافیست زنگار زدوده شود تا دورترین ها هم با دیدن من نگران نشوند و خود واقعی من را ببینند. زنگاری که تمام استعدادهایم پشت آن محبوس شده و برای بروز خود لحظه شماری می کنند. می دانم که دیر به فکر تیشه زدن به خود افتادم. اما از همین جا نیز شروع کنم باز هم خواهم رسید. ---- بگذار خوب فکر کنم که این مرحله ای که در آن هستیم چه قدر مهم است.؟ خوب که فکر می کنم می بینم تمام مراحل زندگی یک طرف و این گذار در کفه ی دیگر. آنقدر مهم است که نیم دین را تضمین کند آنقدر مهم است که خالق، گفته برای ورود به آن از فقر نترس و اولیاء خالق هم گفتند که ترس از ورود به خاطر فقر، بی اعتمادی است به خدا. می دانم تو بسیار بسیار بیشتر از من به خداوند اطمینان داری. می دانم که تو حاضری وارد این مرحله شوی. اما چیزی که مانع انجامت می شود، عدم اطمینان به خدا نیست و عدم اطمینان به من است که کاملاً حق داری. حق داری چون وعده ی من مانند وعده ی خالق تخلف ناپذیر نیست. اگر خالق به من قول بی نیازی داده، در صورت همراهی همیشگی با اوست و اگر این همراهی نباشد زمین خواهم خورد و همراهانم نیز زمین می خورند. اما شاید اگر با اطمینان به خالق حرکت کنی و از او طلب خیر و بی نیازی کنی، آینده کسی که همراهت می شود را نیز تضمین کنی، همچنین باز تضمین آینده ی خودت. نگفتم که بگویم راهم از صراطش کج خواهد شد. نه. گفتم که تاکید کنم تو بهتر از من به وعده اش مطمئنی. حال فقط کافیست تو به من مطمئن شوی و بعد همراهانت تا کنون، نیز مطمئن شوند. آنگاه زندگی آغاز خواهد شد و تحقق وعده ها، یقینی عینی به همه می دهد. ----- فردا ریز گذاری مهم برای هر دوی ماست. ریز گذاری برای حل شدن اغلب دغدغه های ذهنمان. انشالله بعد خداوند مسیر هموار روبرویمان را روشن تر می کند :) [ یکشنبه 93/4/1 ] [ 4:6 عصر ] [ فرهاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |