بیستون | ||
تا همین ساعتی پیش، چه قدر افکارم منظم بود و آماده ی ثبت در این وبلاگ. اما تا مجالی یافتم. ترتیب پرید. حتی موالات هم پرید! خب از این جا شروع کنم. خدا را شکر که یادم آمد. پس از همانجای دیگر شروع می کنم. :) می خواهم بگویم. فرصت می خواهم. بله فرصت. اما نه فرصتی که آزمون و خطا کنم. هرگز فرصتی می خواهم که اثبات کنم. نمی دانید. اما شاید بدانی که در ذهنم چه قدر آزمون و خطا کردم و ترکش انفجار برخی آزمون هایم به تو اثابت کرد. :( واقعاً شرمنده هستم. آنقدر شرمنده که هر چه برای این روزهایت همدردت شوم، و حتی بعد که خدا خواست و همیشه همدردت شدم، مقداری ناچیز از شمرندگی ام کم خواهد شد. و دینی تمام نشدنی از تو به گردنم خواهد ماند. فرصتی می خواهم برای اثبات کردن و نه آزمون و خطا. فرصتی مانند فرصت آدم و علم آدم الاسما کلها ثم عرضهم... نمی دانم شاید مثالی دیگر باید. اما خدایا می دانم فرصت دهی بار دیگر به ملائک فخر خواهی فروخت که این است آنکه می دانستم و شما نمی دانستید. تا اینجا بماند می خواهم این گونه ادامه دهم: مردی از همسایگان گذشته، چرا باید این همه نا مهربان باشد. هنگامی که همسری خوب دارد. در عوض شکر به درگاه خدا می رود تا بتواند مچ همسرش را بگیرد. آخر به چه گناهی. این ها را می بینم به صحت اثباتی که خواهم کرد، یقین بیشتری پیدا می کنم. یقیناً که من حتی سمت عصبانیت هم نخواهم رفت و اگر تو را عصبانی یافتم آن را ابتدا به غمی که غم خوارش باشم، تنزل می دهم و در اندک زمانی اشک شوق به چشمانت خواهم نشاند. با این همه اما اکنون. امان از این اکنون که امانم بریده است. هیچ خسته نیستم از تلاش و تضاد برابر اهدافم. هیچ. امان از اکنون که حس می کنم ظالمم و زندان بان. زندان بانی که عاشق زندانی شده و حاضر است با زندانی در زندان قرین شود. اما نمی تواند. حس می کنم ظالمی هستم که منبع مهر محبت را بلوکه کرده و نه خود مجاز صرف این مهر و محبت به خود است و نه دیگران را مجال می دهد. خود خواهانه سایه سنگینش را کنار نمی زند. باید به خود بگویم که اگر ناراحتی از این احساست. بلند فریاد بزن که نعمت های شما را نمی خواهم. آن قدر بلند که اطرافیان سکوت شوند و خورشید و ماه را نشانت ندهند. پیرو پیامبرت باش و بگو که خورشید و ماه ارزشی برایت ندارند. پیرو امامت باش و ارزششان را از آب بینی بز هم پست تر بدان خورشید و ماه همان طور که به پدرت وفا نکردند به تو هم نخواهند کرد. آن هم خورشید و ماهی که کور سویشان را حس می کنی و مادرت دنیا و آخرتت را در رسیدن به آن موقعیت می بیند. حیف که هنوز اجازه ندارم آن چیزی را که دیده ام، آن بهشت برین را باز گو کنم. باید کمی دیگر تحمل کنم. تحمل حرف هایی از نوع خوف رجای بی جا را . خوف بدبختی و رجای نیکبختی. اما چه خوب است چه خوب است حس اقتدار این روزهایم. در عین نگرانی ام از آینده، بی خیال ترینم که چه کارم خواهند کرد. همه این حس ها را مدیون خدایم، مدیون مادرت و مدیون تو هستم. چشمانم باز شدند به آن چه در پیش رویم هستند. سال های جوانی دیگران که تلف شده و من که هنوز ماهیان تازه ای در آب دارم. سه سال که چشم بر هم زدنی بر من گذشت، البته تجربیاتی داشت. اما برای پذیرفته شدن در سال های پیش رو چیزی نگذاشت. و اما کاش... کاش تو ای بانوی عالمیان مرا به خانواده تان راه دهی. پسر همسایه ی این سال های اخیر. وارد خانواده تان شد. آرزویش محرمیت با تو بود و چه صاف و ساده بود که به آرزویش رسید. اما منی که سادگی کودکیم سال هاست رخت بر بسته و به هر مسئله ای عمیق فکر می کن. برای رسیدن به شما، مستحق سخت ترین آزمون ها هستم. اما مشغول آدم شدنم و اگر بشوم ایمان دارم مستحق پاداشی سنگین خواهم شد. پاداشی که هیچ وقت کم نمی شود و همیشه بسیار ارزشمند تر از دنیا و هر چه در آن است خواهد بود و انشالله آخرت نیز یکی از بهترین مراتبم همراهش بودن است. ای فاطمه سرور تمام بانوان و مادر بهترین ها، تو اجازه دهی دیگر تمام است. همه راضی به رضایت می شوند. اگر کم هستم، تو زیادم کن. اگر بد هستم تو خوبم کن، اگر نحس هستم تو نیکم کن، اگر کوچک هستم تو بزرگم کن، اگر بیمار هستم تو درمانم کن، اگر ضعیف هستم تو قویم کن و اگر دور هستم تو نزدیکم کن. که تو از جانب خدا به هر امری توانایی. آخر کل خلقت به پشتوانه ی توست. به امید روزی که مادرم شوی :) [ یکشنبه 93/1/31 ] [ 11:55 عصر ] [ فرهاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |