سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 این حرکت است که مهم است

و این مقصد است که مهمتر است.

مسیر و ابزار مهم نیستند، اگر ما را به حرکت واداشته و به مقصد برسانند.

ابزار می تواند هواپیمایی پر سرعت باشد که حتی ممکن است ابرها را بشکافد و سریع به مقصد برسد. با این ابزار تو فقط لحظاتی حس لذت بخش پرواز را آن هم اگر کنار پنجره نشسته باشی، خواهی چشید.

ابزار می تواند قطاری باشد که دوران کودکی ات ادایش را در می آوردی: "هوهو چی چی ...". حال فرقی نمی کند که قطارت قطاری هندی باشد که از سر کولش هم مسافر بالا می رود، یا قطاری درجه سه باشد که جای خوابت ناراحت باشد!. و توقف های طولانی حوصله‌ ات را سر برد. یا قطاری درجه یک با امکانات رفاهی خوب و سرعت بالا و یا حتی قطارهای مغناطیسی دیار جپن. همه و همه در حرکت دادن تو موثر و رساندن تو به مقصد مهارت دارند.

حال ممکن است یکی خطرش بیشتر باشد یکی کمتر.

اما قطار به تو می فهماند که اختیار ممکن است مفهومی مبهم باشد.

قطار می رود روی ریلی از آهن سرد و جامد. آهنی نماد تحجر و جبر. تو تنها ابتدای انتخابش اختیار داری بروی یا نروی. درست مثل نرم افزارهای سیستم عامل ویندوز که ابتدایش می گویند، با این شرایط می خواهی یا نمی خواهی. اگر خواستی به آنچه مقصد است می رسی و اگر نخواستی، گزینه ای دیگر پیش رویت نمی گذارد و همه چیز تمام می شود.

مدت هاست در حرکتم، اما مقصد را گم کرده بودم. حال فرصتی پیش آمد تا دست یکی از مهربان ترین موجودات عالم را بگیرم و با هم به سوی مقصدی مقدس حرکت کنیم. مقصدی که مسافرانش را راهیان نور خطاب می کنند.

سال گذشته بعد از ده سال و اندی دوباره قطار سوار شدم اما از نوع اتوبوسی آن و به مقصد مشهد. امسال اما بعد از آن ده سال و اندی سوار بر قطاری شدم که به قول خبرنگار اخبار بیست و سی، حسی نوستالژیک را در من زنده کرد...


قرار بود چهار نفری این مسیر را طی کنیم. من و پدر و مادر و خواهرم. اما پدر و خواهرم بی خیال این سفر شدند. مسافران، تنها من و مادرم شدیم.

هنوز تا زمان سفر هفت تا هشت روز زمان باقی بود. و من پر از حس اشتیاق این سفر. آنقدر مشتاق که خبر هر ضرر و زیانی برایم هیچ غمی نبود و در عوض رفتن به این سفر برایم نهایتی از شادی بود.

اقرار می کنم که تنها راهی نور شدن باعث این اشتیاق بی حد نشده بود. در کنارش استشمام بوی آن سرزمین مرا مشتاق تر می نمود. اشتیاق به جایی که پر از یاران پرکشیده برای همه بود و یک یار بیشتر برای من. حس نزدیک شدن به سرزمین بهترین ها برای همه و یکی بیشتر برای من.

به هر حال زمان حرکت می رسد و من و بیشتر از من مادرم، نگران همسفرانمان.

آخر همسفر انسان به اندازه خود حرکت مهم است. همسفری که همیشه حضورش تو را معذب کند و تاب تحملش را نداشته باشی، حرکت و سفر را برایت زهر می کند تا برسی به مقصد و توی مشتاق مقصد سفرت آنقدر کش می آید که شاید در وسط راه آرزو کنی کاش اراده سفر نمی کردی.

اما نه. خدا را شکر که همسفرانی عالی داشتیم. خانواده ای شاد و بشاش و که در کنارشان سختی سفر از یاد رفت.

همه این ها را مدیون مادرم هستم که اگر همسفرم نبود و من یک مجرد در این مسیر، آنگاه باید خشکی هم ردیفان خود را تا انتها تحمل می کردم.

درست است که مجرد بودم. اما با حضور مادر، خانواده ای شده بودیم که می توانستیم با خانواده ای دیگر همراه باشیم.

حال بیشتر از پیش می فهمم که تاهل چه قدر بر تجرد برتری دارد. و لحظه به لحظه اش تو را از موقعیت های نا آرام دور می کند.

پس ممنون مادرم که مرا همراه شدی.

نمی دانم آیا مثل من بوده اید و هستید یا نه.

این که به لحظه ی اول شروع حرکت قطار علاقه دارید یا نه. باید خیلی خیلی حساس باشید تا با چشمان بسته شروع حرکت را حس کنید.

این شروع آنقدر نرم رخ می دهد که هیچ نمی فهمی. مگر از پنجره ی قطار به نقطه ای بیرون قطار یا به قطاری که احیاناً کنار قطار توست، خیره شده باشی.

بعد ممکن است به اشتباه بیفتی که تو حرکت را شروع کرده ای یا این قطار کنار توست که حرکت می کند!

نسبیت حرکت را اینجا خوب می آموزی. اینکه نمی شود دستگاهی ساخت که در اتاقی بی هیچ پنجره محصور باشد و البته کاملاً از هر چیزی حتی نیرو های خارجی هم ایزوله شده باشد. آنگاه اتاقک به نرمی حرکت را شروع می کند ولی دستگاه هیچ حسی ندارد و نمی تواند حرکت اتاقک را اثبات کند.

اینجاست که می فهمی حرکت به تنهایی کافی نیست و پس از شروع حرکت باید شتاب گرفت. شتاب است که حس لذت حرکت را به تو منتقل می کند. حتی اگر همه حرکت تو فراز نباشد و فرود هم داشته باشی، باز هم لذت حرکت را در نهایت حس خواهی کرد.

مثل کودکی ام به آن موزاییک های روی سکو و کنار خیره می شوم و و با حرکت آن ها!، میفهمم قطارمان حرکت می کند. حرکتی بسیار لذت بخش و مقصدی لذت بخش تر که انتظارم را می کشد.


1

خیلی زود همه جا تاریک می شود. و می فهمم که نمی توانم باری دیگر لذت سرسبزی استان لرستان را درک کنم. سرسبزی این استان در این ایام، مرا یاد قصه های جزیره و آن جزیره سرسبز می اندازد که از نمای کوچکی که تلویزیون برایم ساخته بود، دیده بودم.

حیف که از دست می دهم این سرسبزی را.

بگذریم.

از کودکی ترسی عجیب از جا ماندن خودم یا یکی از افراد خانواده از قطار را داشته و دارم. وقتی که برای نماز توقفی کوتاه در پیش است و باید سریع به قطار برگردیم.

نمی دانم کدام ایستگاه بود که برای نماز قطار ایستاد و پیاده شدیم.

با مادر هماهنگ بودم که با هم برگردیم. اما هر چه انتظار کشیدم ندیدمش. شماره همراهش هم می گیرم اما جواب نمی دهد. حس می کنم همراه اولش را در کوپه جا گذاشته...

ناگهان مادرم را می بینم و سریع به قطار بر می گردیم. نفسی راحت می کشیم با آرامش کنار خانواده دوست داشتنی همسفرمان در کوپه بر می گردیم.

پدر خانواده همکار خودم هست و چهار نفر دیگر همراه دارد. 1- همسرش که انسانی خوش مشرب است 2- خواهرش که مظلومانه و ساکت نشسته بود و دو فرزندش دختری هشت ساله و پسری دبیرستانی


2

خواهر همکارم یک خانمی شاید هم سن و سال مادرم بود یا شاید کمی بزرگتر. اما مسئله ای که توجه من و مادرم رو در مورد او جلب کرد، این بود که خیلی ساکت بودند و حرفی نمی زدند. آن هم وقتی او را با همسر همکار، مقایسه نمودم که ما شالله چه قدر خوش صحبت بودند و نگذاشتند جوی سنگین حاکم شود.

دقایقی بعد فهمیدیم که خواهر شوهر محترمه :دی، تنها به زبان اصالتشان و زبان مادری، یعنی آذری (ترکی!) می توانند صحبت کنند. :)

من و مادرم همه چیز یادمان بود اما یک چیز مهم را فراموش کرده بودیم، آن هم غذایی برای شام بود. وقتی همسفرانمان آماده شام می شدند، مادرم گفت: پسرم گفته باید به رستوران قطار برویم و غذای آنجا را بخوریم. [با خودم گفتم الان این ها فکر می کنند که آرزوی خوردن غذا در رستوران قطار را دارم. که البته اگر این فکر را هم می کردند، بی راه نبوده. خوب یادم هست که چه قدر در کودکی آرزوی خوردن غذا در رستوران قطار را داشتم و هیچ وقت به آرزویم نرسیدم :دی. اما نه این بار آن آرزوهای کودکی را به باد فراموشی سپرده بودم و دلیلم این بود که دوست ندارم غذایی بخورم و همسفرانمان نگاه کنند.]

دلیل را که شنیدند گفتند نه ما اجازه نمی دهیم. باید با ما غذا بخورید. کتلت هایمان زیاد است. :دی

همین هنگام بود که پسرشان گفت: مادرم آنقدر عجله داشت که این کتلت ها را سوزانده :دی و از آن طرف خواهر کوچکش هم گفت: مادرم کتلت ها را خام برداشته و خوب نپخته :))

اما نه واقعاً دستپختش خوب بود. و من و مادرم شریک غذایشان شدیم تا غذایی نماند و دور ریخته نشود :))

کم کم جو میان دو خانواده صمیمی تر شده بود و صحبت میانمان گرم تر. خانم همکار، موبایلش را آماده کرد و عکس های آن را به مادرم نشان می داد. عکس های خانوادگی . برخی را که می شد به من هم نشان دادند.

در میان عکس ها عکس های کودکی امیر مهدی و مریم نیز بودند. و نقاشی های امیر مهدی. یک نقاشی جنگی بود انگار، اما بدون رنگ!

هیچ رنگی در کار نبود و تنها خطوط محیط چهره ها و منظره ها کشیده شده بود.

علتش را نپرسیده خودش گفت: حوصله رنگ کردن نداشتم :دی

با خودم گفتم شاید یک نوع شخصیت باعث شده بود که نقاشی ها بی رنگ باشند. در هر صورت بسیار جالب بود.

چندی بعد بلیط ها رنگاه کردیم. من و مادرم جایمان همان جا بود. اما آن ها به هر دلیلی، که از بی توجهی مسئولان محل کار ناشی می شد، دو بلیطشان مربوط به کوپه ای آن طرف تر می شد.

همکار محترم گفت سری به آنجا بزنیم و ببینم چه خبر است. این شد که من به همراه همکار و پسر همکار، به آنجا رفته و کوپه برای خانم ها شد.

به کوپه جدید وارد شدیم و دیدم خدا چه قدر ما را دوست دارد. یک کوپه ی خالی :) گفتیم آخ جان حالا جا برای همه هست و خانم ها هم می توانند راحت باشند :)

مدتی بعد آقای همکار با همسرشان مشورت می کنند و قرار می شود من و مادرم به کوپه خالی برویم و آقای همکار و خانواده یشان کنار هم به خوبی خوشی و راحتی سفر را ادامه دهند. و ما هم خیلی راحت در کوپه ای مستقل قرار بگیریم. به هر حال شاید من با روحیه ای که از خانواده همکارم دیدم، آنچنان معذب نبودم، اما مادرم که باید حجاب می کرد چه؟

چهره ی مادرم را می دیدم که چه قدر خوشحال بود و من هم از خوشحالی او خوشحال :)

مادرم گفت دعا کن کسی نیاید و تا اهواز این کوپه مستقل برای ما باشد. و من هم گفتم انشالله که همین طور می شود :)

درب کوپه را بستیم و قفل هم انداخته و قرار گذاشتیم به جز مامور قطار کسی به این جا راه نیابد :دی

ساعتی همین طور خوشحال از این که چه خوب شده یک کوپه برای ما دو نفر شده بودیم که دیدم صدای چند مرد از پشت درب کوپه می آید. سایه هایشان ما را ترسانده بود. نکند بیایند و با استقلالمان را از دست بدهیم. ای خدا !

لحظاتی بعد صدای درب کوپه بلند شد و صدای آقای همکار. به ناچار در را باز کردیم و فهمیدیم آنچه نباید رخ می داد رخ داد. :(

ماجرا از این قرار بود که آقای همکار به هم همه ی راهروی واگن، توجه شان جلب می شود و می روند ببینند چه خبر شده!؟

بعد می فهمند که ده نفر از ثبت نامی های راهیان نور نیامده و الان یکی دو کوپه خالی وجود دارد. اما همسفران دیگر با این چینش مسافران در کوپه ها، سفر سختشان است و دوست دارند راحت تر سفر کنند.

شاید زوج های جوانی باشند که خواستند در سفر مستقل  و کنار هم باشند.

یا شاید هم چیزهایی دیگر که آخرش هم خوب نفهمیدم

همین چیزها بود که دل آقای همکار را به رحم می آورد و خصلت آذریشان گل می کند و می گوید می تواند با در اختیار گذاشتن کوپه ای که دو بلیط از صندلی هایش را دارد، مشکلشان را تا حدی حل کند.

حال برای حل همان مشکل پشت کوپه ما ! آمده بودند.

همکار گرامی ماجرا را می گوید و از ما می خواهد تصمیم بگیریم. آیا همینجا می مانیم و چند همسفر دیگر را در کوپه تحمل می کنیم یا اینکه دوست داریم به همان کوپه آن ها برویم و دوباره جمعی دوستانه داشته باشیم.

مشورتی کوتاه با مادر کردم و دیدم که مادرم با همان جمع قبلی راحت تر هستند و تصمیم بر این شد برگردیم به جمع خانواده صمیمی همکارم.

با خودم فکر می کردم نکند دوست داشتند تنها باشند و ما مزاحم باشیم؟ اما ظاهرشان که نشان نمی داد و خوشحالی که از خود آن هم در مقادیر زیاد نشان می دادند نشان از تمایل به همین تصمیم کنار هم بودن داشت.

و بدین سان دوباره هفت نفر در یک کوپه با ظرفیت شش نفر دور هم جمع شدیم

3

خوب حس می کردم که چه  قدر خانم همکارم، از این کار شوهر، حرص می خورد. شوهر هم با کمال خونسردی، می گفت می خواستم مشکلی را حل کنم. به هر حال من و مادرم احساس کردیم که از این اتفاق در کل راضی بودند.

حال نمی دانم خودمان از کارشان باید راضی باشیم یا نه. آخر ما دو صندلی در کوپه ای که بودیم داشتیم، اما باید فشردگی 7 نفره را تحمل کنیم.

بالاخره می گذرد و با جوی که هر لحظه صمیمی تر می شد، به نیمه های شب نزدیک می شدیم.

تصمیم گرفتیم که تخت ها را برای خواب مشخص کنیم. برادر مریم (امیر مهدی) که قبل از همه رفته بود طبقه سوم و می خواست همان جا بماند. مریم هم به نوعی حس حسادت کودکانه دچار شده بود، گفت که می خواهد مثل برادرش طبقه سوم (بالای بالا ) بخوابد.

با یک حساب سرانگشتی دیدم که یک تخت کم است و باید یکی روی زمین بخوابد.

یاد دوران کودکی ام افتادم. زمانی که با قطار زیاد به مسافرت می رفتیم. (سفرهای رفت و برگشت هر ساله به مشهد) خوب یادم هست که جای من (اگر اشتباه نکنم) همیشه همان کف کوپه، روی زمین بود.

زیاد یاد ندارم که از این محل خوب راضی بودم یا نا راضی. نمی دانم حتی شاید هم خوشم می آمد. :دی

پیشنهاد می دهم که من کف کوپه بخوابم تا همه راحت باشند.

بعد از کلی جر و بحث دوستانه با همکار محترم، تسلیم شدیم و قرار شد مریم کنار پدرش بخوابد.

وقتی اشک های کودکانه اش را دیدم، دلم برایش خیلی سوخت و با لحنی جدی و توأم با شوخی، گفتم، اگر مریم آن دنیا جلوی مرا بگیرد که تو باعث شدی من بالا نخوابم، شما باید جواب دهید. :دی:(

باز هم جابجایی رخ داد و من با یک طبقه نزول در طبقه ی میانی خوابیدم .

از خواب که بیداز شدیم، در حدود ساعت 9، به ایستگاه اندیمشک رسیده بودیم. دیدم که قرار است اندیمشک پیاده شویم. اما قبول نداشتم. آخر بلیط ما تا اهواز بود من می خواستم در ایستگاه اهواز پیاده شوم.

بالاجبار کاروان همراهشان شدیم و در اندیمشک از قطار پیاده شدیم.

و به منطقه ای که عملیات فتح المبین انجام شده بود، رفتیم.

4

من تصمیم گرفته بودم هر کجا که رفتیم، کمی خاک آن منطقه را بردارم. خاک مکانی که هموطنانم شهید شده بودند. می خواهم خاک ها را مخلوط کنم و مهر و تسبیحی برای خودم بسازم.

خب اینجا اولین مکان بود. منطقه عملیاتی فتح المبین. یک مسیر کانال مانند بود و من از دیواره های کانال هر چند ده قدم یک بار، مقداری خاک بر می داشتم.

خیلی ها بودند که بدون کفش در این مسیر قدم می گذاشتند. شاید برای قداست آنجا

اما من این کار را نکردم. نه این که قداست آن جا را قبول نداشته باشم نه.

اما در عوض با کفش‌ هایی که تازه خریده بودم و بیشتر از یکی دو میهمانی با آن ها نرفته بودم، به میهمانی شهدای عملیات فتح المبین آمدم.

همین طور که من و مادرم این مسیر را طی می کردیم، مادرم کناره های کانال را نشان می دهد که بعضی جاها سرسبزی و گل‌ های زیبایی داشتند.

مادرم می گفت شاید اینجا شهدایی دفن بوده باشند یا هنوز هم باشند.

از یک صحنه ی سرسبز عکس می گیرم

و به راهمان ادامه می دهیم. می رویم و می رویم تا به یک منطقه ی مسطح می رسیم. تانکی در آن وسط افتاده بود و من و مادرم در سایه آن بود انگار، کمی استراحت کردیم و سپس به کاروانمان که کمی آن طرف تر مشغول گوش دادن به خاطرات این عملیات (فتح المبین) بودند، پیوستیم.


5

کمی قبل تر گفته بودم که خواهر همکارم که خانمی میانسال بود، همراهش آمده بود و بنده خدا به زبان ما تسلط نداشت. ایشان وقتی دیدند که من از این منطقه خاک برداشتم او هم همین کار را کرد تا برای خودش مهر و تسبیحی بسازد. :)

نماز ظهر را آنجا ادا کردیم و به اتوبوس ها برگشتیم و قرار شد برای ناهار، به شوش برویم. البته اول به خود شهر وارد شدیم و از مقبره دانیال نبی دیدن کرده و ایشان را زیارت کردیم.

شنیدم که امام علی (ع) به زیارت ایشان سفارش بسیار نموده بودند. من و مادرم بعد از ساعتی یا کمتر، از بازار دستفروش ها دیدن کرده و برای خواهرانم عروسک گوسفند ناقلا را خریدیم.

خوب یادم هست که آن باری که تنها به راهیان نور آمده بودم و به سفارش خواهر کوچکترم، برایش عروسک گوسفند ناقلا ( آن که مغز متفکرشان بود :دی ) را خریدم، خواهر بزرگتر چه قدر دلخور شده بود.

امسال برایم خط و نشان کشیده بود اگر برای خواهر کوچکتر باز هم چیزی خریدی، به جبران آن نخریدن آن سال، یک چیز اضافه تر برایم باید بخری

این شد که برای هر دویشان ننه قمر را خریدیم و یک گوسفند ناقلا آن که از همه چاق تر بود‌:دی را برای خواهر بزرگتر اضافه بر سازمان خریدیم. :)

دیگر فرصت بازارگردی تمام شده بود و آخرین خریدمان از آن جا پونه کوهی بود که هنگام بازگشت آن چنان عطری در فضا پر کرده بود که مهشید خانم، همسر همکارم، پشیمان بود از این که چرا مثل ما پونه نخریده. :دی

سوار بر اتوبوس حرکت کردیم. اما نمی دانستم قرار است برای ناهار خوردن کجا برویم . دیدم کم کم درختان و سرسبزی محیط بیشتر و بیشتر می شود و انگار به یک رودخانه رسیدیم. دقیق نمی دانم . قسمتی از رودخانه کارون بود یا رودخانه کرخه. همین الان سرچ کردم. انگار همان کرخه بود.

دیدم خیلی ها برای تعطیلات به آن جا آمده بودند. انگار مکان تفریحی مردمان شوش و اطراف بود. اولش  به کنار رود نرفتیم و به سالن غذاخوری که همان نزدیکی بود مراجعه کرده تا کمی هم به وجودمان برسیم :دی

اما چه رسیدنی. غذا را که دیدم. یاد غذای آن سال افتادم. چلو کباب بود. :(

احساسم به من دروغ نمی گفت تا لقمه ای از کباب را خوردم، دقیقاً یاد همان مزه کباب آن سال افتادم. هنوز هم کباب هایشان مزه خاصی داشت. نمی دانم چه چیزی کم یا اضافه داشت که این مزه را گرفته بود :(

به هر زوری بود این غذا را خوردم.

اما چشمتان روز بد نبیند. مهشید خانم که کمی بالاتر ذکر خیرش رفت را یادتان هست؟ گفته بودم انسانی خوش مشرب بودند. و البته شخصیتی بسیار رک و ظلم ناپذیر‌ :دی داشتند.

مهشید خانم تا می بیند که غذا، چلو کبابی بیش نیست، به مسئول غذای کاروان اعتراض می کند که: ما آمده ایم جنوب تا غذای جنوب بخوریم. آمده ایم تا ماهی بخوریم. بعد شما چلو کبابی که در تهران هم هست می دهید؟

راستی یادم رفت این را بگویم. وقتی بخش اعظم کاروان روی صندلی ها نشسته بودند مسئول غذا به یکباره گفت: تهرانی های با کلاس که حتماً باید چنگال هم داشته باشند برای غذا، به جای چنگال، یک قاشق اضاقه برداشتند. :))

نمی دانم یک اصفهانی هم که انگار به او برخورده بود یا چیزی دیگر، صدایش را بلند کرد و از با کلاسی اصفهانی ها گفت :دی

آقای مسئول غذا تا از مهشید خانم این حرف را در مورد چلو ماهی می شنود، زود جواب می دهد که امشب انشالله با  چلو فلافل که غذای جنوبی هست، از شما پذیرایی می کنیم. :))

همین حرف باعث شد که از این پس این آقا از  طرف مهشید خانم، مفتخر به اسم آقای چلو فلافل بشود :دی

ناهار را سریع می خورم و به لب ساحل رود می روم.

کم کم بقیه هم می آیند و افراد دیگر که اهل آن اطراف بودند.

سه چهار تا جوان و نوجوان که از حضور آدم ها جوگیر شده بودند لخت می شوند و به رودخانه می زنند. البته ما که جرات نداشتیم . از ترس غرق شدن. انگار آن ها به آن رودخانه و به فن شنا، بسبار تسلط داشتند.

صحنه تا حدودی نامناسب بود به خصوص برای خانم ها. آخر آنها مایو نداشتند و با شورت معمولی و نازک به رودخانه رفته بودند :|

از این صحنه نامناسب تر، صحنه رقص و آوازی بود که یک گروه دیگر که با وانتی سفید رنگ آمده بودند، بپا کردند. :|

 یکی دو کودک و نوجوان به همراه یک یا دختر  شش یا هفت ساله، کنار وانت لب  ساحل و کمی در آب، در حال نمایش رقصی به حساب خودشان عربی بودند.

خدا را شکر که دخترکشان هنوز کوچک بود.

اما  انگار پسرک نوجوان که برهنه شده بود شاید هم آن جوانانی که مشغول شنا بودند، به ساحل نزدیک می شوند و چون  تنها شرتی به پایشان بود، منظره ای برای خانم ها نا مناسب ایجاد شد و  این شد که یکی از کاروانیان رفت و تذکر داد. و بعد هم به ما گفت که اهالی شوش انسان هایی مومن و معتقد هستند و این ها از اطراف شوش آمدند.


ادامه دارد...


[ دوشنبه 93/1/11 ] [ 4:56 عصر ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 68142