بیستون | ||
خوب یادم هست که در دوران ابتدایی و راهنمایی هیچ گاه انضباطم زیر 20 نبود. نمی دانم حساسیت خودم بوده یا پدر و مادرم! شاید هم هم خودم حساس بودم و هم آن ها. نمی دانم شاید هم حساسیت آن ها که برخی اوقات بی جا می شده، باعث این بوده که من هم حساس شوم و بترسم از روزی که انضباطم 20 نباشد. آنقدر به این نمره حساس بودم که به دیگر نمرات نبودم، حتی اگر نمرات دیگر به مرز افتادگی می رسیدند ! :دی زمان بر من می گذرد و می گذرد تا دبیرستان و یک نمره کم شده از انضباط، برای من مانند داغی بر پیشانیم می شود. بعد از آن باز نگذاشتم کمتر از بیست بگیرم. اما ... اما اکنون احساس می کنم سال هاست که از آن حساسیتم کم شده. مدت ها را با نمره 19 گذرانده ام و خدای ناکرده شاید هم 18. عهد می بندم دوباره 20 شوم و مدتی بیست می شوم و باز یک کوتاهی رخ می دهد و نمره ام کم می شود. اما این بار معلم مدرسه یا ناظمی درکار نیست که نمره را کم کنند و به من بگویند. یا وقتی می خواهم خطا کنم آن ها را ببینم و مثل آن سال ها نوجوانی سر به زیر باشم. این بار معلمم و ناظمم، خداوند و اولیاء او هستند که وقتی غفلت می کنم، آن زمانی است که فراموش کرده ام در محضر آن ها هستم به قول امام مهربانم در دوران کودکی، دورانی که مثل برق بر من گذشت و دوستان فراموش شده ای در آن جا گذاشته ام؛ عالم محضر خداست، در محضر خدا گناه نکنید. شاید گناهی که من مرتکب می شوم را اگر کسی دیگر انجام دهد، او را از خدا و اولیاءش دور نکند. نه این که نعوذ بالله بخواهم بگویم که من پیامبر و از اولیاء مقربم. نه. اما در حد خودم و در حد فهمم فکر می کنم، اوقاتی می آید که در شأن خود رفتاری ندارم. مرتکب گناهی می شوم که اولش نمی فهمم اما بعد می فهمم و پشیمان می شوم. گناهی که شاید دل شکستن مادرم باشد، وقتی برای رفتار از روی ضعفش جمله ای بدون در نظر گرفتن مقامش می گویم. بعد بلافاصله آنقدر پشیمان می شوم که نگو. و بدتر رویم هم نمی شود که عذرخواهی کنم. البته جدیدا می توانم عذرخواهی کنم. اما چرا حرفی بزنم که بعد عذرخواهی کنم؟ شاید فکر کنید که خدای ناکرده ناسزایی می گویم. نههههه ابداً. آنقدر خود را پرورش داده ام که ناخودآگاه هم فکرم سمت ناسزا نمی رود، چه رسد حتی به این که خودآگاه دهانم بخواهد به ناسزا باز شود. ابداً اما خب کلماتی هستند که سرزنش گونه که از کسی مثل من به مادرشان گفته شود، دل شکستن مادر را به همراه دارد. بگذریم. داستانی را برایم ارسال کردند از طریق همین ابزارهای ارتباطی جدید. داستان پسری که زندگی اش همه گناه بود و می خواست گناهی دیگر را انجام دهد، که حضرت فاطمه دستش را می گیرد و او هم از این رو به آن رو شده و اوج می گیرد. وقتی آن داستان را خواندم به اشتباه خود را با او مقایسه کردم و گفتم چرا پس من که این قدر او را می خوانم جوابم را نمی دهد. در این افکار بودم که در آخر نتیجه گرفتم من باید در شأن خود رفتار کنم و سعی کنم بالاتر بروم تا او مرا قبول کند. نه این که به عقب تر از خود نگاه کنم و توقع کنم. من سال ها 20 بودم و مواظب نمره ام، اکنون روزهایی می شود که دیگر حساس نمره ام نیستم. باید در این سطح باز مدتی 20 شوم تا بتوانم به سطحی بالاتر بروم. سطحی که فاطمه مرا قبول کند و فرزندش باب الحوایج جواب مرا بدهد. ------ می دانی؟ امروز به این فکر می کردم اگر به جای حساسیت به نمره انضباط به دیگر نمراتم حساسیت داشتم، شاید بهتر بود. نمی دانم شاید در آن صورت از دماغ فیل می افتادم . نمی دانم. ----- نه می دانم می دانم که حساسیتم را درست انتخاب کردم. می دانم که اگر واقعاً با اخلاق باشم و بمانم، اینگونه است که از من به نیکی یاد خواهد شد. ا اگر در هر علمی هم اکنون به حد دکتری رسیده بودم و با اخلاق آشنایی نداشتم، مطمئناً بعد از رفتنم همه می گویند آخیش از شرش خلاص شدیم. البته این را هم می دانم که بهتر آن بود که اکنون هم عالم بودم و هم با اخلاقی نیکو و این را نیز می دانم که حتی در اخلاق نیز کامل نشده ام هنوز.
[ پنج شنبه 93/3/15 ] [ 6:0 عصر ] [ فرهاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |