سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان


این روزها حس می کنم تماشاچی هستم.

تماشاچی خانواده و دوستان محل کار. تماشاچی مردم کوچه و خیابان. تماشاچی عبور و مرورها، گفتن ها و شنیدن ها.

انگار تنها جایی که تماشاچی نیستم، همین محیط مجازیست.

فقط این جا را، حال می بینم. فقط آدم های اینجا را حاضر.

بقیه انگار سال‌ هاست گذشته اند.

و من پیرمردی شده ام که فیلم این چیزها را می بینم.

وقتی وارد خانه می شوم. انگار تماشاچی مادرم، پدرم و خواهرها و برادرم هستم که می روند و می آیند و حرف می زنند و می شنوند.

صورتشان را که به من می کنند، انگار به سمت دوربین روزگار، دوربین آن روزهای چشم های من نگاه می کنند.

به مادرم اگر لبخندی می زنم، انگار یاد آن روزها را می کنم و لبخند یادآوری آن روزهاست


به محل کار هم می روم. حتی در این سرما. آنچنان سرما، مرا نمی آزارد. روی برف ها قدم می زنم و صدای خرت خرت برف ها زیر پایم را انگار از فیلمی که می بینم می شنوم.

کارت نشان دستگاه می دهم و می روم. دوباره انگشت اشاره ای به دستگاه نشان می دهم تا حضورم تاکیداً تائید شود.

درب اتاقم را باز می کنم.

تمایلی به روشن کردن سیستم تهویه ندارم. همکار زحمت کشم که می رسد. از سرما دستانش سرخ شده و سریع تهویه را روشن می کند.

باز هم برایم فرقی ندارد. روشن باشد یا خاموش. هر دو حالت یکی است برایم.

این روزها دیگر استرس اشتباه کردن ندارم. استرس توبیخ شدن هم ندارم.

آن چنان مقتدر رفتار می کنم این روزها که نمی دانم چیزی به من نمی گویند چون می خواهند آتویی از من بگیرند یا اینکه واقعاً برایشان محترم شده ام.

----

دو روز گذشته، یک شنبه و دو شنبه را می گویم. فیلمبردار شده بودم.

حال دیگر شده بودم تماشاچی در تماشاچی :دی

مثل کسی شده بودم که در سینما پشت اون دستگاهی که اسمش یادم رفته، نشسته و فیلمی که برای همه پخش می شود را دوبار می بیند همزمان.

یک بار با یک نگاه پرده سینما و یک بار هم آن پوزوتیوهایی که از پیش روی لامپ رد می شوند.

شاید بهتر باشد بگویم بار دوم از نگاه مانیتوری که روبرویم است. آخر تکنولوژی پیشرفت کرده، سی دی آمده.

اصلاً تصاویر زنده بودند! و نه نگاتیوی در کار بود و نه پوزوتیوی. که البته این تصاویر زنده! روی نوار مغناطیسی ضبط می شدند.

---

می دانی فیلمبردار چه شده بودم؟

آن دو روز فیلمبردار جلسه دفاع دکتری شده بودم.

می دانم فیلمبردار بودن حتی از مسئول دفتری دون تر و خیلی پایین تر از شأن توست

اما اولش خواستم، چون باز هم درآمد بیشتری کسب کنم. ( خودم به خودم: آخر به چه امیدی!؟)

باز هم خودم به خودم!: همان کور سوی امید هم برایم و برای ماندم غنیمت است

--

اما وقتی وارد جلسه دفاع شدم و مشغول فیلمبرداری، دیدم خیلی برایم خوب بود.

دیدم حتی وقتی به استحکام رساله، به منطق رساله خود مطمئن باشی و با اعتماد به نفس و با هیجان شروع به دفاع کنی، استاد داور خارجی!، آنچنان آماده نقدت هست که انگار آب سردی می ریزند روی سرت

رساله ی قطوری به او دادی تا بخواند و در این روز نقدت کند. و او (استاد داور خارجی) کلمه به کلمه وقت گذاشته و رساله ات را خوانده است.

کلی صفحات را تا زده و کلی با مداد روی رساله ات خط خطی کرده.

تازه می فهمی که این همه کار کرده ای باز هم روزنه هایی را از قلم انداخته ای.

همه این ها را از دریچه آن دوربین و این دوربین! تماشا می کردم. بدون کوچکترین استرسی. دریغ از اینکه نبضم یک ضربان بیشتر در دقیقه بزند.

آنقدر آرامش داشتم و به کار مسلط که وقتی با گذشته ام مقایسه می کنم خودم را، تعجب می کنم. آن زمانی که حتی جمعیت فامیل های جمع شده در خانه ی آن عموی ... !!! مرا به استرس دچار می کرد. چه رسد به جمعیت سالن همایش های دانشگاه که بیشترشان هم ردیف خودم بودند.

این دو روز آرامش داشتم، در برابر کسانی که استادیار و دانشیار بودند. در برابر کسانی که این روحانی که برای خودش کسی بود، در برابرشان کرنش می کرد.

اما هیچ کدامشان مرا مضطرب نکرد.

نمی دانم شاید چون تماشاچی هستم این روزها.

----

فیلمبرداری تمام می شود و می روم سراغ مسئول دوربین.

او از تجربه خودش می گوید. تجربه فیلمبرداری را نمی گویم نه. او کارش چیز دیگری بود. اما مسئولیت دوربین با او بود.

او مرا به خشونت بیشتری دعوت کرد و من برایم سنگین بود.

به او که گفتم دستمزد فیلمبرداری را نمی دانم، جوابم داد، بیرون جلسه ای 100 هزار تومان است. داشتم شاخ در می آوردم. بعد گفت تازه این بدون داشتن دوربین است و فقط دستمزد فیلمبرداری است.

به من گفت حتی اگر آن دومین دانشجوی دکتری دوست تو باشد، اما باید رک به او دستمزد خودت را بگویی.

دید باز هم برایم سنگین است، گفت: دست کم به دوستت بگو، به آن روحانی بگوید فیلمبرداری و تبدیلش با هم 100 هزار تومان می شود، اما شما برای خودت هر چه خواستی بده. این طور هم دوستی را محترم شمردی و هم حقوقت را متذکر شدی.

با او بحث های زیادی کردم. به او گفتم شنیده ام spss کردن یک پایان نامه دست کم 400 هزار تومان است. البته من با این نرم افزار زیاد آشنا نیستم. اما فکر نمی کنم spss کردن یک پایان نامه اگر وقت بگذاری بیشتر از 5 تا 6 ساعت طول بکشد

به من می گوید: درست است اما تو پول وقتت را تنها نمی گیری، بلکه بیشتر از 90 درصد پول، به خاطر علم توست.

تو الان مجرد هستی و زن و بچه مثل من نداری، بگذار مثل من بشوی، آن وقت برایت گرفتن این حقوقت اهمیت پیدا می کند. آن وقت گرگ می شوی و دوست و غیر دوست نمی شناسی.

من به تو پیشنهاد می کنم از حقت نگذری و به دوستت بگو که برای آن روحانی، دستمزدت به علاوه کپچر فیلم، 100 هزارتومان است. این یعنی نصف قیمت بیرون. اما خود دوستت را بگو هر چه می خواهد بدهد. و او اینجا می داند که حقت چه قدر است و در شأنش نیست کمتر بدهد.

این ها را گفتم و نمی دانی چه حالی داشتم بعد از آن.؟ چه عذاب وجدانی.

اما فکر می کنم لازم بود. حال باید خشن تر شوم تا لیاقت مرد زندگی تو شدن را داشته باشم.

به قول تو دارم دنیایی فکر می کنم و نه ماورائی

فکر می کنم این خصوصیات باقی مانده در من بود که مانع رسیدن شده بود. انگار قرار بود این چند روزنه در لیاقت داشتن تو، پر شوند تا کاملاً لایق شوم.

----

ادامه دارد شاید

 

و اما ادامه...

چند روز پیش مادرم کناری نشسته بود و من داشتم نگاهش می کردم.

انگار آن هنگام ناراحت نبود، دست کم شاید کمترین ناراحتی را داشت.

من نگاهش می کردم و سعی می کردم نگاهم مثل تماشاچی بالا نباشد.

نگاهش می کردم و لبخند می زدم. حواسش متوجه ام شد و لبخندی بر لبش نشست.

و گفت که دستت درد نکنه که تو مثل بقیه من را عذاب نمی دهی با رفتارت.

تو بچه ها فقط تویی که این طور عاشقانه نگاهم می کنی. فقط تویی که با من مهربانی

 

---

نمی گویم وظیفه ام نبوده. نه

وظیفه فرزند همین گونه احترام هاست و همین نگاه های سفارش شده. اما خب شنیده ام خدا برای همین انجام وظایف نیز، پاداش می دهد.

نمی گویم پاداش نگرفتم. همین که مورد احترام همه هستم. مورد احترام پدر و مادرم هستم و... کلی پاداش است.

اما فکر می کنم می شود پاداشم بیشتر از این باشد. یک پاداش اضافه تر که خودم انتخاب کنم. و آن پاداش انتخابی همراهی با تو در همه لحظات شادی و غم باشد.

به این هم امید دارم. و چون نمی دانم خدا می خواهد یا نه، چون صدای خدا را نمی شنوم، امیدوارانه به لطفش منتظر واقعی! می مانم.

از تو می خواهم حتی بهتر از روزهای دور باشی. بهتر از همیشه. آن چنان خوب که پدر و مادرت چنان خوشحال شوند که تا کنون نشده اند.

بله نمی توانم کامل درکت کنم. اما باز هم می گویم خوب درک می کنم خیلی سخت است. اگر این قدر سخت نباشد که ارزش بیشتری نخواهد داشت و تکامل سریع تری نخواهد بود.

می دانم خطر سقوط در این سختی زیاد بیشتر است. اما تو را آنقدر محکم می دانم که هیچ نیرویی نمی تواند تو را به سقوط بکشاند.

تو تنها کاری که باید بکنی این است که مواظب خود باشی و به الهامات الهی گوش کنی. الهاماتی که آرامش واقعی می دهند، نه آن هایی که تو را بیشتر نا آرام کنند که آن ها از جانب شیطان هستند.

وظیفه این روزهای من صبر و انتظاری واقعی! است، اما وظیفه تو سنگین تر و سخت تر است. تصمیم گیرنده اصلی تو هستی تویی که با تصمیمت هم سرنوشت خودت را رقم می زنی و هم سرنوشت من را.

دوست دارم برایت بهترین ها را. و امیدم این است که بهترین همراهت من باشم.

----

می گویم انتظار واقعی می کشم. این یعنی این که مطمئن هستم به پیشرفت علمی و مالی ادامه می دهم و منتظر لطف خدا هستم.

آن قدر ادامه می دهم تا استادیار شوم. نه این کم است. باید دانشیاری را هم بگیرم. اما باز هم کم است. باید مانند آن انشالله باجناق آینده، آن مردم بزرگوار و مهربان، استاد تمام شوم. انشالله می شوم و انشالله باز هم ادامه می دهم!

می دانم حرف زدن قشنگ است و تا کنون حرف زدم. برای خودم هم آینده ام مبهم است. چگونه این مسیر را طی می کنم؟ نمی دانم.

می دانی از نوجوانی تا کنون هر بار خواستم به آینده فکر کنم، هر بار به این فکر کردم که اگر می شد آینده را دید، با خودم می گفتم در آن صورت، جرأت نگاه به آینده را ندارم و می ترسم

اما کم کم ترس از من دور شده

هر چه آن آینده باشد، این را مطمئنم که هر چه شوم، آدمیتم را از دست نمی دهم. ایمان دارم اگر سقوط کنم، آنقدری نیست که ارزش هایی که بارها همه جا متذکر شده ام را فراموش کنم. باور دارم از این جنبه، با جنبه تر! و آدم تر می شوم.

وقتی به این باور داشته باشم و به این که در آینده ام مهمتر از حضور تو در آن، چیزی برایم مهمتر نیست، دیگر ترسی از دیدن آن آینده ندارم.

حتی اگر با تو نباشد، خدای ناکرده. زیرا الان هم می بینم از تو دور شده ام، و حالم بد. این حال بد اگر نا امید شوم، بدتر خواهد شد، اما هرگز و هرگز مرا از آدمیت نخواهد انداخت و من باز هم همان آدم مورد اعتماد و احترام خواهم ماند.

پس دوست دارم آینده ام را ببینم. مثل همان خواب هایی که برای خود دیده ام باز هم ببینم و همان خواب هایی که برایم دیده اند، باز هم ببینند.

---------

 

 

نمی دانم این حس تا کنون به تو دست داده یا خیر.

بعضی وقت ها چشمانم را می بندم و تصور می کنم راه می روم یا می دوم. از پله ها بالا و پایین می روم و به یک باره پله ی نردبانی می شکند و یا دو پله را در پایین آمدن یکی می کنم. با این که در این حالت اصلاً خواب نیستم و کامل هوشیار هستم. اما در آن لحظه واقعاً حس سقوط به من دست می دهد.

دوست ندارم دیگر از این نوع سقوط ها در دیگر کارهایم داشته باشم. چند روز بر نفس غلبه می کنم ولی بعد یک سقوط پیش می آید (حتی با یک غیبت. با یک دروغ کوچک) واقعاً سقوط را حس می کنم. به شدت ناراحت می شوم که باز از اول باید صعود کنم تا زود به جایی که رسیده بودم برسم و از تو دور نشوم.

تویی که در پاگردی خیلی بالاتر و مطمئن تر هستی و منتظر.

انشالله بالاخره به تو می رسم. اما از تو نمی خوام صعودت را متوقف کنی. از تو می خوام خوب که استراحت کردی و آرام شدی، به راحت ادامه دهی. به صعودت. انشالله من هم سرعتم زیاد می شود و می رسم.

باز هم می گویم تو فقط باید مواظب خودت باشی. مواظب خودت و مواظب عزیزانت (عزیزانم) :)

فقط از تو می خواهم همین کار را بکنی



[ سه شنبه 92/11/15 ] [ 8:5 عصر ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 67882