سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

می گفتم همزاد و همزادپنداری

خب آخر شنیده بودم که هرکسی همزادی دارد.

در نوجوانی که بودم کتابی خواندم در جهت تسخیر این همزاد. اما هیج گاه به طرف این کار نرفتم.

این اواخر دیدم تو در عوض همزاد از همذات استفاده می کنی و این برای معنای جدیدی که در ذهن داشتم، مناسب تر بود.

اینکه کسانی را دیدم و شناختم که در مقوله ی تسخیرشان فکر نمی کردم، اما شباهت هایی بین خود و آن ها می دیدم.

تقریباً این همذات پنداری را با درصدهای متفاوت با همه کس داشتم و دارم. از شخصیت های سریال ها و فیلم های تلویزیون گرفته ( که خیلی ها با آن شخصیت ها این همذات پنداری را دارند) تا مجریان و افراد موفق و حتی افراد شکست خورده.

از گذشته های دور تا دوران معاصر

از مجنون لیلی و فرهاد شیرین ! گرفته تا همین شهریار معاصر.

سریالش را نمی دانم چند سال پیش گذاشت.

به هر حال شخصیتی بود که همذات پنداری با او داشتم.

به خصوص در مقوله ی عشقش.

اما زیاد جلو نروم و همینجا راه خود را جدا کنم.

ماجرای او و لاله را می گویم

البته لاله بود که عاشق شهریار بود و شهریار تا مرگ لاله اش هیچ نفهمید

فکر می کنم به نوعی خیانت کرد.

برای همین نمی توانستم بعد از آن را تماشا کنم.


اینجا اما من هستم و برعکس شهریار. و البته مطمئن که هیچ وقت فراموش نمی کنم

شاید بهتر باشد با همین فرهاد همذات پندار شوم. اما خب این هم که رقیبی مثل خسرو داشت و شکست!

این ها می خواهند بگویند هر وقت واقعاً عاشق شده باشی، نخواهی رسید.

اما من می گویم که می رسم

می رسم شاید همان گونه که شهید باکری رسید.

قبلش این را بگویم که در طول دوره کارشناسی دوستی داشتم که در آزمایشگاه به شوخی مرا شهید باکری خطاب می کرد. نمی دانم  به خاطر چه چیز بود. شاید چهره ام را شبیه او می دید!!!؟ نمی دانم.

بعد ها در برنامه ای که مجری اش یک خانم هست و اغلب همسران شهدا را دعوت می کنند و خاطره نقل می کنند، دیدم همسر شهید باکری را آورده بودند و او از ازدواجش گفت.

از غیر منتظره بودن درخواست حمید باکری از او گفت و از اختلافشان (او آرام و ساکت و من شر و شور...) حمید باکری عاشق شد و به عشقش رسید و عاشقانه زیست. طوری که همسرش یاد آن روزها را فراموش نمی کند. عاشقانه تر هم پر کشید.

این را که دیدم. دیدم می شود عاشق بود به معشوق هم رسید و از داستان شیرین و فرهاد نترسید. از خسرویی که ممکن است سر راهت را بگیرد نترسید.

پس من هم خواهم رسید.

بهانه این بارم به نوشتن، شعری از شهریار بود که دو بیتش را در تلویزیون دیدم.


خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند

به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد

چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم

شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من

نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی

به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی

که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام

که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش

شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی

من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل

به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن

به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین

چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان

من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز

به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن

که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم



[ جمعه 93/9/7 ] [ 4:24 عصر ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 78
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 68151