سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیستون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

نمی دانم...

نمی دانم خوبم یا بد؟

نمی دانم در حال حرکتم یا سکون؟

نمی دانم بدبینم یا خوش بین؟

حتی نمی دانم بیدارم یا خواب؟

دوست دارم روزی رسد که خاطره ی این نمی دانم ها را مرور کنم. آن هم با لبخند.

نمی دانم چه چیز قرار است نوشته شود؟

یکی هم بیدار نمی شود بگوید، چرا تا این هنگام بیداری. دست کم خواهر کوچکم هم بیدار نمی شود تا با اعتراض، لپ تاپش را از من خیره سر جدا کند.

یادم باشد خواستم بخوابم هیستوری چهار تا پنج ساعت گذشته را با همه محتویات ثبت شده پاک کنم.

نا سلامتی این یکی جا محرمانه هست و تو می دانی و من و خدایمان.

مغزم خالی از افکار منظم همیشه شده. افکاری که برای ثبت شدن عجله داشتند و برای اولین بار و بدون ویراش ثبتشان می کردم تا متنی زیبا خلق شود.

حالا هر خطم، ده ها ثانیه زمان تلف می کنند.

زمانی که در تناقضی شدید قرارم داده است. هم زود گذشتنش را آرزو دارم. هم ترس از دیر شدنش را دارم.

خوب شد. پس از دقایقی افکار مثل سابق می خواهند مهمانی مغزم آیند.

البته همه شان تکراری شدند. مهمانان پارسال و پیارسال هستند.

بعید نیست مهمانان ماه های گذشته هم باشند. اگر این طور باشد، به قول کودکی های پدرم، مهمانان پررو آمدند!.

حتی بعید نیست از آن مهمانان پررو تر هم باشند و تازه همین چند روز پیش آمده باشند.

به هر حال مهمان حبیب خداست و به مغزم راهشان می دهم. البته مسلم است که پر رو بودنشان از منظر تو بیشتر به چشم می آید.

یکی شان خیلی عجله دارد. می ترسد از یاد برود. هی می گوید مرا بنویس. گناه دارم.

او، تعریف هایی از سریال دولت مخفیست.

احساس می کند تو دلم(مغزم) جا باز کرده و محبوبم شده. آنقدر محبوب که فکر می کند بی صبرانه منتظر گفتنش هستم.

دولت مخفی.

اولش فکر می کردم حتماً شاهنشاهیست. بعد دیدم نه. سریالیست با طبع این روزهای حال و احوالم. باز هم ماجراییست از عشق هایی پاک.

در اسارت که بود، خوب درکش می کردم که چقدر مشتاقست صدای معشوق را بشنود. حتی اگر معشوقش نداند.

چه قدر لذت بردم، از تلاشی که برای جان دادن به باطری های رادیو کرد و چه لذتی بردم که توانست حتی با پارازیت، لطافت صدا و احساس محبوب را درک کند.

خوشا به حالش که توانست همین اندازه هم از محبوب بشنود. باور کن حسادتش را نمی کردم. بلکه غبطه می خوردم و حتی نگرانش بودم.

آخر محبوبش به جبر سرنوشت، به اشتباه فکر می کرد، محبش قدرت رسیدن به او را ندارد. قدرت که ندارد هیچ، غیر ممکن است بتواند برسد.

من که از بالا ناظرشان بودم، دعایشان می کردم. دعا که کاش این بار سرنوشت روی این قسمت زیاد دراماتیزه نشود. می دانستم تراژدی نخواهد شد.

و دعایم در حقشان مستجاب شد. بدون آن که روی ذهن تازه به خودآمده راه رود، و به خصوص روی  ذهن من که این روزها تاب و آستاته تحملش به سمت اپسیلون میل کرده، خبر از محب برایش آوردند.

و او چه شیدا گونه، در پی اش بود و یافتش.

باور کن حتی وقتی تا وصال، بینشان برزخ فنس، بیش نبود، باز هم هیچ حسادتی نکردم. بلکه باز هم اشک شوق در چشمانم جمع نمودم


می دانی از من چه قدر تشکر کرد که ابتدا او را به زبان آوردم و از یادش نبردم:)

---

 تا هنگامی که محبش را خوب نمی شناخت، او را ساده و حتی دیوانه پنداشت. آخر می دید، محبش را که با اره به جان درختانی افتاده که خشکیده اند. می دید درختان خشکیده را تهدید می کند تا سبز شوند.

هنگامی که در کمال ناباوری دید آن شاخساران خشکیده چه زیبا سبز شدند، دیگر در برابرش دیوانه نمی دید. اکنون در برابر خود مردی در حد یک قدیس می شناخت.


---

می دانی به حدی برایم ارزشمند هستی که چندی پیش وقتی که انگار داشتم کپی مدارکم را در خوابی زیبا به ابویت نشان می دادم و تو آمدی کنارم و برای اولین بار در خواب هایم، دستم را گرفتی، ابتدایش چه قدر خجل شدم و نگران از نامحرمیتمان؟

اگر این خواب های امید بخش  هم نبودند، نمی دانم تا به حال...

 

---

یقین دارم که اگر خوانده باشی، غلط های متن مرا یافته ای. به خصوص آن دو جایی که توانست را تنواست نوشتم!

----


بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم****که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم****ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر****چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو****کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم****کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون****درین خمخانه ی رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم****درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی****یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمک زار اوفتد گم گردد اندر وی****من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت****ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم


----

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد ****خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست****که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای****فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان****نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی****ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت****ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری****که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ****به یادگار نسیم صبا نگه دارد


[ پنج شنبه 93/9/27 ] [ 5:38 صبح ] [ فرهاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 46
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 68119